و با تو از شب های سرد بی کسی می گویم ...
از التهاب اشک ، از عبور سنگین لحظه ها و سکوت مرگ آور حسرت ...
در این صحرای بی پایان ، به روی ماسه های سرنوشت خویش می بارم ...
نه نای رفتن دارم ، نه تاب ماندن ...
آرام و سنگین قدم بر می دارم ...
به کدامین سو ... ؟
نمی دانم ...
سر به سوی آسمان می کنم ...
معبودا .. !
از این همه گذشتن خسته ام ..
پناهم ده امشب ، که از خویشتن گسسته ام ...
به راه خود ادامه می دهم ، چشمانم به دور دست ها خیره مانده ...
گام هایم ، آرام و آرام تر می شوند ...
دیگر سرما تمام وجودم را گرفته ...
نفس هایم به شماره افتاده و دیگر توان ایستادن ندارم ...
هوای پریدن به سرم زده ...
ندایی در من نجوا می کند ...
باور کن فردا خواهد آمد ...
نظرات شما عزیزان: